من در کودکی چندتا نویسنده موردعلاقه داشتم، که هر چی (واقعا هر چی) مینوشتن رو میبلعیدم. اون زمان این کتابها صرفا قصهای برای خواب و راهی برای فرار به دنیای جذاب و رنگی بودن، ولی الان میبینم چقدر روی شخصیت و رشدم تاثیر گذاشتن. در کل کتابهایی که برای کودکان نوشته میشن به نظرم به شدت کلیدی و حساسن و باید همینطور هم باهاشون برخورد بشه. وقتی به سالهای کودکیم فکر میکنیم دهها دوره مختلف، هر کدوم با علاقهمندیهای مختص خودشون یادم میاد. برای همین مجبورم بخشبخش کنم. میتونم بگم که در سالهای اول دبستان شل سیلوراستاین (ما طرفداران فاب بهش میگیم عمو شلبی)، دکتر سوس و رولد دال تاثیر غیرقابل انکاری روم داشتن.
این سه، به خاطر حالت روایی و کاراکترهای عجیبشون، سالهای اول دبستانم رو واقعا درخشان کردن. بعد که بزرگتر شدم زنان خاص و باهوشی مثل جکلین ویلسون و مگان مکدونالد مسئولیت رشد پیش از بلوغ و جهانبینیم رو دست گرفتن 🙂
درباره هر کدوم از اون کتابها و این افراد میشه کتابها نوشت، اما امروز میخوام راجع به یکی از دوستداشتنیترین نویسندههای کودک حرف بزنم: آقای دال.
خب قصههای دال خیلی عمومین، همه یا یه چیزی ازش خوندیم یا فیلمی ازش دیدیم. بعضی از قصههاش به طرزی کاملن که براساس تغییر نسل و روزگار، فیلمهاشون بازسازی شدن.
در مقایسه با نوشتههای کسی مثل دکتر سوس، مسئله داستانهای رولد دال، قصهست و نه آموزش اخلاقیات. اون کار رو هم میکنه ولی خیلی زیرپوستیتر. حتی به نظرم در بعضی از داستانهاش، فضای خاکستری میذاره، یعنی شخصیتی داره که نه لزوما مثبته و نه منفی. به نظرم چنین رویکردی در کتاب کودک کار پیچیده و ارزشمندیه. در واقع حتی اگر ما رو میبره به سمتی که شخصیتی رو قضاوت کنیم، در “قوس شخصیت”، ما دلایل پشت رفتارها رو میبینیم و آرومآروم با کاراکتر همدردی میکنیم.
حالا اصل مطلب: چیزهای کوچکی که رولد دال بهم داد:
ماتیلدا: هیچی جادوییتر از یک کتاب خوب نیست.
ماتیلدا، سیندرلای زمانه ماست. البته که دارم خیلی روایت رو ساده در نظر میگیرما، هرچند فرمت دو روایت مشابهه، اینطوری میشد گفت همه کتابهای جین آستین، یک روایت دارن (که خودشون بیشباهت به روایت سیندرلا نیستن:)). اما منظور من این نیست. چند سال پیش یه ویدیوی خیلی خوب از The Take دیدم که داستان سیندرلا رو تحلیل میکرد. پینشهاد میدم ببینیدش اما خیلی ساده بگم، داشت میگفت که این فرضیه که اون شاهزادهه سیندرلا رو نجات داد غلطه. سیندرلا خودش خودش رو نجات میده. با استفاده از چند بعد شخصیتش که از همون اول قصه میبینیم و بعد در طول داستان توسعه پیدا میکنن. یکیشون قدرت تخیل و باورشه. در واقع یه جورایی اون کالسکه و فرشته و همه اینها تولید ذهنی (Manifestation) سیندرلائه(خیلی کچل کردم تحلیلشون رو، خودتون ببینیدش خیلی خوبه.)
درباره ماتیلدا هم میشه همچین حرفی زد. ماتیلدا، که در خانواده مزخرف و بیسوادی بزرگ شده (داستان تکراری زیر پله دادلیها)، دری به دنیای بیرون پیدا کرده: کتاب. در واقع ماتیلدا با این فرار ذهنیه که میتونه خانوادهش رو تحمل کنه، با ذهنش میتونه تحلیلشون کنه و هیجاناتش رو مدیریت کنه و نهایتا با همین مهارت و قدرت تخیله که از این فضای سمی خارج میشه.
خیلی سادهس، ولی وقتی توی یک رمان بامزه و جذاب تشریح میشه، و وقتی ۸ سالت باشه، دیدن تاثیر تخیل، تفکر و خوندن میتونه میخکوبت کنه. دال همه این اصول انتزاعی رو، ملموس میکنه. حرکت دادن ذهنی اشیا، در واقع تولید ذهنی ماتیلداست.
چارلی و کارخانه شکلاتسازی : “اخلاقیات” در دنیای مصرفگرایی
شیرینتر از رمان کودکِ چارلی و کارخانه شکلاتسازی پیدا نمیشه! داستان پسرک بیچارهای که شانس شرکت در یک تور خفن از یک کارخونه عجیب رو پیدا میکنه. این روایت از بین روایتهای دیگه دال بیرون میزنه چراکه به نظر من کاراکترهای خیلی پیچیدهتری داره. بچههای دیگه که هر کدوم نماد نوعی زیادهخواهین (حتی به نظرم هرکدومشون میتونن مستقیما نماد یکی از ۷ گناه باشنJ آگوستوس=شکمپرستی/وروسا=طمع/ویولت=غرور/مایک=خشم). چارلی هم یه جورایی پاک و مظلومه. اما خود آقای ویلی وانکا یکی از پیچیدهترین کاراکترهای کتاب کودکیه که تا حالا دیدم. این حجم از خاکستری، توی کم کاراکتری دیده میشه.
از طرفی این روایتِ به شدت نمادین، دنیای سرمایهداری و مصرفگرایی رو به نحو شیرینی تحلیل میکنه. (این مدل تحلیل جهان اطراف با استفاده از قصه رو من خیلی دوست دارم، مثل مزرعه حیواناتِ اورول). چارلی گیر افتاده در یک کارخونه که خودِ خود وضعیت جهان صنعتی رو نشون میده، اما در عین حال پر از شگفتیه (تازه خود چارلی و پدرش که در شرکت خمیردندونسازی کار میکنه هم، خارج از کارخونه دارن توی همچین دنیایی زندگی میکنن). این دیدِ میانه اتفاق مهمیه. اتفاقی که در خود وانکا هم دیده میشه. در کنار رفتارهای تند و سردش، شگفتی و خلاقیت درش موج میزنه.
ما در هر فصل، یک رفتار و روحیه نسبت به دنیای صنعتی رو میبینیم و حق داریم قضاوت کنیم. از اون طرف کودکان دیگه به سرعت مجازات رفتارشون رو میبینن. این کارمای در لحظه (Instant Karma) به ما اجازه میده کاراکترها رو دوست داشته باشیم. چراکه اونا که مجازات کارشون رو گرفتن، پس لازم نیست ازشون متنفر باشیم، میتونیم حتی تا حدی باهاشون همدردی کنیم. این جور نمادسازی برای کودکان برای من همیشه با ارزش بوده. چراکه نوشین ۸ ساله (یا نوشین ۲۲ ساله) تا وقتی قدرت تحلیل اتفاقات رو نداشته باشه، اخبار و تاریخ براش بیمعنین و بدون تعقل با هر بادی میره (مثل مایک که انقدر درگیر مدیا و تلویزیون بود، دیگه هیچ نظری از خودش نداشت و همین نقطه ضعفش بود).
احمقها: از کوزه همان برون تراود که در اوست
یکی از تکنیکهایی که دال برای شخصیتپردازی استفاده میکنه، توصیف ظاهر کاراکترهاست. این قضیه به نظرم جای بحث داره، چون یک سری از صفات ظاهریای که در جامعه ممکنه بد و زشت تلقی بشن، مستقیما میفتن روی یک سری از کاراکترهای منفی. بحثش توی اینه که کودک ممکنه این ارتباط رو بپذیره و به راحتی هر کسی اون صفات ظاهری داره رو “بد” در نظر بگیره و قضاوتش کنه. اتفاقی که برای فیلم “جادوگرها”ی ۲۰۲۰ افتاد. اما چندتا تبصره داره این قضیه که مهمن. یک اینکه از نظر من توی کتابهای رولد دال، توصیفات ظاهری انتزاعیتر از اون چیزین که ممکنه یادمون باشه. یعنی دال (در توصیف کاراکترهای منفی) نیومده بگه فلانی موهاش این رنگیه، گفته موهاش زشته. ولی خب هم اینکه همیشه اینطوری نبوده و هم اینکه کتابها تصویرسازی شدهن و هم اینکه خیلی از کتابهای محبوبش فیلم شدهن. یکی دیگه از نکتههای جالب توجه در همه کتابهای دال اینه که اگه بهش فکر کنید خیلی خیلی کم پیش میاد کاراکتر کودکان رو زیر سوال ببره، حتی اگه مشخصا شخصیت منفی باشن. حتی توی چارلی و… کودکان در کنار والدینشون هستن، آدمبزرگهایی که مشخصا مسئول این کاراکترهای رومخن. و این خیلی جالبه. انگار (و به راستی که) کودکان نباید مورد قضاوت قرار بگیرن، چراکه رفتارشون انعکاس رفتار کس دیگهایه. همونطور که خانوم هانی (معلم ماتیلدا) میتونه چنین تاثیر مثبتی روش بذاره، آدمبزرگهای منفی هم میتونن همچین تاثیری روی کودکان بذارن.
حالا در کل، احمقها خیلی داستان بامزهایه. دو تا کاراکتر داره که یکی از یکی احمقتر و در نتیجه زشتتره. تقریبا میشه گفت هر کدوم از صفات ظاهری این افراد و ضعفهای فیزیکیشون نمادیه از یکی از انواع حماقت و بیسوادیای که در خود دارن. یکی از نکات این روایت اینه که هیچ کاراکتر مثبتی نداره! این رویکردِ “همه ضد قهرمان” برای من جالبه چون انگار داره میگه: آره خب یه موقعهایی آدمها صرفا احمقن. و در کنار یک آدم احمق دیگه، احمقتر هم میشن.
در کل رولد دال، نه رسالت خاصی داره نه بعد آموزشی خیلی مهمی. شاید صرفا بهمون نشون میده که کتاب خوندن چقد شیرین میتونه باشه و این مهارت رو تبدیل به یک عادت میکنه، عادتی که میشه پیشزمینه کلی کتاب و نویسنده دیگه.
“Don’t worry about the bits you can’t understand. Sit back and allow the words to wash around you, like music.” -From Matilda
امیدوارم از این تحلیل به نسبت آبکی لذت برده باشید و دلتون خواسته باشه به یکی از این کتابها سری دوباره بزنید. با تحلیلهای آبکی دیگه به زودی در خدمتتونیم.
۱ نظر
بامزه و کاربردی:)